

معمولا این مسعود بهنود است که با بقیه مصاحبه میکند. این بار ما قاصدکیها بودیم که با او مصاحبه میکردیم. در یک بعدازظهر یکشنبه در کافینت یک کتابفروشی قرار گذاشتیم. از او خواستیم از خاطرات روزنامهنگاریش بگوید و او هم با روی گشاده پذیرفت. گفتوگو آنقدر روان بود که بدون سوالهای ما هم بهجلو میرفت...
ژوری فستیوالهای مختلف شدم. دو سه بار در فستیوال فیلم تهران جزو هیات منتخب بودم. تا سال ۵۷، که انقلاب شد. انقلاب خبر خیلی خوبی بود. ولی فکر نمیکردیم که اولین آدمهایی را که انقلاب دفع میکند خود ما باشیم.
من ایران بودم. آخرین برنامهی تلویزیونی من روز ۱۶ شهریور ۵۷ پخش شد. پنجشنبه بود. آخرین برنامهی رادیوییام خود روز ۱۷ شهریور بود. ساعت ۱ تا ۴ بعدازظهر که در شهر آن حوادث اتفاق افتاد. من یک لگد زدم زیر سانسور.
اتفاقات توی شهر فقط در برنامهی من منعکس شد. نه این که دقیقا اتفاقات شهر.
خیلی با کنایه.
مثلا من ترانهی حکومت نظامی مرکوری را پخش کردم. اولین بار در برنامهی من گویندهی خبر بود که اعلام کرد حکومت نظامی شده. خانم تاجنیا که آمد خبر را بخواند به لرزه در آمد. نمیتوانست بخواند. دستپاچه شده بود گفت غلامعلی ... غلامعلی اویسی. بعد هم بلافاصله بعدش ما ترانهی خوشبختی را پخش کردیم. شلوغ کردیم. هرچی ممنوع بود را پخش کردیم. از صمد بهرنگی، شاملو، آلاحمد، هر چی ممکن بود را پخش کردیم. چون معلوم بود دیگر ما را در این برنامه راه نمیدهند. شب قبلش هم،
۱۶ شهریور، میدانستم فردا حکومت نظامی میشود. ولی نمیدانستم آن اتفاقات در ۱۷ شهریور میافتد. میدانستم حکومت نظامی بشود ما را راه نمیدهند. بنابراین یک جور تصمیم عجیبی گرفتم. تا آن زمان آقای خمینی نجف بود. بعد فیلمهای ماهوارهای میآمد. جعفریان میرفت پایین در قسمت ماهواره میایستاد. هر چه میآمد را پاک میکرد که کسی بعدا یک موقعی برندارد از یک تصویری استفاده کند. من شب رفتم پیش عظيم جوانروح، دوستم که سرش بوی قورمه سبزی می داد و درد می کرد برای کارهای اين طوری . گفتم میآیی یک کاری بکنیم. فیل

هوا کنیم در شهر و این ها. گفت چه کاری. هر کاری بگویی. گفتم فردا بیا دفتر من در مجلهی سبز. آمد. به این دستيار تهيه مان آقای فرهادی گفتیم برو هر چه اعلامیه در شهر هست جمع کن. او هم رفت هر چه اعلامیه، شبنامه و از این چیزهای زیرزمینی بود جمع کرد. کلی آوردند.
عکسهای آقای خمینی. ما هم گفتیم در را ببندید و
حالا از اینها فیلم بگیریم. عظيم گفت چه کار میخواهی بکنی. گفتم بگیر یک کاریش میکنیم. گفت برای کجا فیلم بگیریم؟ گفتم بگیر یک کاریش میکنیم. اینها را گذاشتیم روی دیوار با پروژکتور نور دادیم، فیلم گرفتیم. یک حلقه
فیلم چهار دقیقهای شد
همهاش تصویر آقای خمینی. رفتیم پیش آقای محمد رضا شاهيد که الان پاریس است و کارشناس موزيک برنامه بود. موزیک برنامه را میداد. گفتم یک موزیک مناسب بده که هم انقلابی باشد هم نوستالوژیک. پیدا کردیم ولی بچهها هنوز نمیدانستند میخواهیم چه کنیم. من رفتم گفتم این را بگذاریم سر فیلمهای شبم. از ۱۶ شهریور هر چه فیلم داشتم که قبلا سانسور شده بود و اجازهی پخش نداشت از ساندیستهای نیکاراگویه تا خود مسایل ایران. آنها را گذاشتیم روی هم و یک نوار درست کردیم و رفتیم.
به اعتماد من کسی فیلمهای من را تست نمیکرد.
همینطور گذاشتیم و رفتیم و برنامه هم زنده بود. بعد زد گفت تست تله سینما.
گفتم «به نام آزادی که بدون آن نمیتوان نفس کشید.
قبل از هر کاری تصویر کسی را نگاه کنیم که در دل مردم ایران نشسته است.» بعد عکس آقای خمینی را نشان دادیم. اصلا
مملکت در یک لحظه رفت روی هوا.
بختیار یک روز من را دعوت کرد به خانه اش و گفت من نخستوزیری را قبول کردم شما هم بروید روزنامهیتان را دربیاورید. رادیو تلویزیون هم شروع کند از اعتصاب بیاید بیرون….
آقای دکتر بهشتی من را دعوت کرد به همراه آقای پورحبيب خبرنگار بازار آيندگان و آقای درخشان که با دکتر بهشتی دوست بود و در جريان هفت تير کشته شد. من هم رفتم. گفت این خبر چیست؟ گفتم هیچی. اینها سانسور را برداشتند. خوب شد دیگر. ما هم راحت شديم حالا اخبار مربوط به انقلاب را چاپ می کنيم و مردم از وقايع با خبر می شوند .
گفت نه عزیزم، اعتصابات سراسری ست در کشور. شما هم جز اینها هستید. بالاخره انقلاب رهبری دارد. گفتم خب ایشان یکی از رهبرهاست. دکتر سنجابی هم هست. بازرگان هم هست چپ ها هم هستند . گفت نه جانم، این طور نیست. من گفتم خب حالا چی میگویی آقای دکتر. گفت شما از اعتصاب در نیائید. گفتم هیچ نیرویی نمیتواند جلوی مطبوعات را بگیرد. شنبه صبح همه درمیآیند. به نفعتان هم هست که روزنامهها در بیایند. بهشتی گفت اعتصاب یک پیکرهی به هم پیچیدهای است که یک جایش خراب شود همهاش خراب میشود. من هم گفتم آره دیگر، ولی دست من هم نیست. یک ذره تهدید کرد. گفت من فکر کنم اگر مطبوعات دربیاید ممکن است که رهبر تحریم کند. خیلی برای شما بد می شود. گفتم به دید من سفتم. ولی خب دست من هم نبود. گفت عزیز من، شنبه مطبوعات در بیاید معنیاش این است که آزادی مطبوعات را بختیار داده. گفتم خب داده دیگر. آخر این جزو شرایطش است. سانسور را برداشته است. ما هم که میخواهیم سانسور برداشته شود. شما هم که میخواهید انقلاب کنید. خب خیلی خوب است دیگر. این همه باید ناز بیبیسی را بکشید. روزنامهها در میآیند کارتان را انجام میدهند. گروههای سیاسی شما هم خوشحال میشوند.
گفت آره، ولی تصمیمگیریش با ما نیست... بلند شدم بروم. او هم تهدید کرده بود. گفت شما هم به دوستانتان خبر دهید. احتمال دارد ایشان تحریم کنند و اعلام کنند مطبوعات مال رژیم است. این خیلی سنگین می شود برايتان . راست می گفت چون آن موقع آقای خمینی خیلی محبوب بود.
ما هم نمیخواستیم ولی کاری هم نمیتوانستم بکنم. بلند شدم. دم در گفت آقای بهنود شما خیلی باهوشید. یک راهی بدهید از این بنبست خارج شویم. گفتم چه راهی؟ گفت شما یک راهی بگویید. به شوخی گفتم میخواهید حالا پس فردا ما در بیاوریم ایشان هم به جای این که تحریم کند اعلاميه بدهد و برای ما دعا کنند. من این را بهعنوان شوخی گفتم. در حقیقت یک طنزی در آن بود که چرا ما عقبنشینی کنیم، ایشان عقبنشینی کند. دکتر بهشتی خیلی باهوش بود. گفت فکر خردمندانهای است. گفتم حالا چه کار کنیم آقای دکتر؟ گفت شما اینجا تشریف داشته باشید. من زنگ میزنم به پاریس. شام خدمتتان میخوریم بعد جواب می آيد . این را من با نظر مثبت به ایشان منتقل میکنم. شاید که درست شد آن وقت دستخطی بنویسند و اجازه دهند و روزنامهها با دستخط مبارک ایشان دربیاید. بعد نشستیم شام خوردیم و نماز خواند. همه هم پشت سرش نماز خواندند.
سر هر ساعت تلفن می کرد. او خبرها را میداد و دستورها را میگرفت. خلاصه خبر را داد و گزارشها را گرفت. آمد گفت الحمدالله، الحمدالله یک نماز شکری بخوانیم، اجازه فرمودند مطبوعات منتشر شود.
آخر شب شده بود و حکومت نظامی بود ولی دکتر بهشتی چندين کارت مجاز حکومت نظامی داشت و خانه اش پر از مردم بود و هر کس را می خواست با يکی از ماشين های کارت دار می فرستاد و مرا هم فرستاد

. خلاصه جمعه فردايش پيام آقا را فرستادند برای مطبوعات و روزنامهها هم از خدا خواسته. صفحهی اول عکس بزرگ اجازهی رهبر.
صبحاش دکتر بختیار به من تلفن کرد. گفت من متاسفم برای شما. برای خودتان یک آقا بالاسر دیگر درست کردید. من دلم میخواست شما آزاد باشید. شما بلافاصله با اصرار یکی دیگر برای خودتان درست کردید. باز با اجازه این کار را کردید. متلک گفت. من واقعا خودم را میگویم، شاید بعضیها این طور نبودند، اهمیت حرفی را که بختیار زد نفهمیدم. باید میگذشت سه ماه بعدش، حمله به دفاتر ما شروع میشد، حمله به آیندگان شروع میشد تا ما میفهمیدیم...
درد دل حاج آقا یهنود انقلابی برای قاصدک تورونتو
# posted by Ramin Molai : 1:15:00 AM

